شهید علی اصغر ارمک

شهید علی اصغر ارمک نام پدر: محمد تقی نام مادر: معصومه شالیزار جلالی تاریخ تولد: 1345/07/23 تاریخ شهادت: 1365/11/1 محل شهادت: شلمچه گلزار: شهدای معتمدی عملیات کربلای پنج

ادامه مطلب

نحوه شهادت مظلومانه شهید علی اصغر ارمک
روز اول بهمن 1365 فراررسید. درموقعیت حمزه کنار سنگرمان یک برکه کوچک آب بود که زمین اطراف آن گل خاصی داشت. با آن گل مهرنمازمی ساختیم. تا ظهر مشغول این کار بودیم، ناهارظهر را زود آوردند، به همراه یک اناردرشت. بعد از خوردن ناهار اصغر گیر داد که باهم بریم تدارکات دوباره انار بگیریم. داخل تدارکات دو تا پیرمرد بودند. هرچه اصغراصرارکرد اناربگیرد به او انار ندادند. گفت شما فکر می کنید آمدید خونه خاله، فردا شما را می برند خط مقدم اونجا باید روزی چند بار برید داخل کمین غذا ببرید و مجروح بیارید عقب، همه تدارکاتی ها اونجا شهید شدند.
پیرمرد های بدبخت کپ کردند. یادم نیست آخر انار رو گرفت یا نه. ما برگشتیم کنار برکه. اصغر نمازش را نخوانده بود. شروع کرد به گفتن اذان واقامه، یک لحظه برگشتم دیدم طبق معمول همراه اقامه گفتن نرمش می کند. اصغرقهرمان ژیمناستیک کشوربود. موقع آمدن به جبهه مربی اش گفت مسابقات قهرمانی کشورنزدیکه به جبهه نرو، حتما قهرمان کشورمی شوی ولی اصغر قهرمانی دنیا وآخرت را انتخاب کرده بود و به جبهه آمد. بدن بسیار ورزیده ای داشت. خوش قیافه وخوش تیپ بود با قلبی بسیار ساده ومهربان، پاک و بی آلایش.
خودش می گفت: هرچی علی (من) بگه قبول می کنم. اصغر قد متوسطی داشت وهمیشه نسبت به قد حساس بود. من و مرتضی موقرگاهی اوقات اذیتش می کردیم. قبل از اینکه به عملیات بیایم، یک شب خواب دید صدام با یک بمب توی دستش اصغر رو دنبال کرده و وقتی درگوشه چادرگیر افتاد درعالم خواب گفت: حسین جان من هم می خوام مثل تو تیکه تیکه بشم. آن روز وقتی خواب را برای ما تعریف کرد، ماشروع کردیم به اذیت کردنش وهمش این جمله (حسین جان منم مثل توتیکه تیکه بشم.... ) رو مثل نوحه می خواندیم. غافل ازاینکه چه اتفاقی پیش خواهد آمد. تا روز حادثه رسید. پشت سرمن مشغول نماز شد. من جلوتر روی زمین نشسته ومشغول ساختن مهر بودم . شهید مهجوری وابراهیم صادقی فر بعد ازمن نشسته بودند و اصغر آخرین نفر بود. اصغر نمازش رو بسته بود. و ذکر رکوع رامی گفت. که صدای انفجار مهیبی آمد من در حال نشسته خم شدم صدای فریاد اصغر که گفت ابراهیم را شنیدم برگشتم .
پشت سرم رو نگاه کردم. اصغربراثر برخورد ترکش دوسه متربه عقب پرتاب شد و روی زمین افتاد، خودم را بالای سرش رساندم دکمه پیراهنش را با دست پاره کردم. خون قلبش به سر و صورتم پاشید. یک سوراخ به اندازه کف دست وسط سینه اصغر بود. من با دیدن اندازه جای ترکش امیدم نا امید شدم و روی زمین افتادم. مسعود امدادگر رسید. اصغر را سوار وانت کردند. تا من به حال خودم برگردم اصغررا برده بودند. مسعود تعریف کرد که بدن قدرتمند اصغراجازه نمی داد که روح از بدنش خارج شود. تا چند کیلومتر مقاومت می کرد.
لحظه ای که توپ کنار ما منفجرشد یک لحظه خداروشکرکردم که سالم هستم .اما تا مدت ها احساس گناه می کردم که بهترین دوستم کنارم شهید شد ومن ازاینکه آسیب ندیدم توی دلم خدارا شکرکردم. هرچند اختیاری نبود ولی شرمسارازحب نفس بودم با شهادت اصغر کاملا دیوانه شدم وخون جلوی چشمم راگرفت. اولین کاری که کردم لباس پوشیده شده از خون اصغر را ازتنم درآوردم، قضای نماز ظهراصغر را خواندم. خیلی گریه می کردم از شهادت اصغر ناراحت نبودم چون اصغر واقعا عاشق شهادت بود.
ازاین که ما از جهنم کمین زنده بیرون آمدیم ولی درمنطقه پشت جبهه شهید شده بود ناراحت بودم. حق اصغر نبود، او خیلی شجاع بود. در کردستان حماسه ها خلق کرده بود(هنوز هم از این قضیه دلم می سوزد) باخودم گفتم انتقام خون اصغررا می گیرم. روزبعد شهادت اصغرسعی کردم که برای تشیع جنازه اصغر برگردم بابل ولی نشد. حتی از بچه های بالا هم کمک گرفتم اما تقدیر چیزدیگری برایم رقم زده بود....
سیدعلی سید مهدی زاده

*******
 
نام خاطره چلوکباب حوریا
سال 65 وقتی از خط نگهداری فاو برگشتیم به کل گروهان مرخصی شهرستان دادند. ما دو هفته اومدیم بابل، شب آخرمرخصی، جلسه بسیج پایگاه شهید گلریز خونه علیرضا خلیل پوربود، اواسط جلسه حاج اصغر موقر فرمانده پایگاه منو صدایم کرد. با شهید اصغرآرمک رفتیم بیرون جلسه و همراه حاج اصغر سوارماشین شدیم، توی راه گفت ازتهران مهمان مهم برام اومده، می خوام براش غذابگیرم، صاحب رستوران حوریا آشناست از من پول نمی گیره شما برید برام غذا بگیرید.
منو اصغر داخل رستوران شدیم وسفارش غذا دادیم. تا نشستیم بوی چلوکباب ما رو گرفت، گفتم یک پرس برای خودمون هم سفارش بدیم. راستش جو رستوران ما روگرفته بود وخجالت می کشیدیم، درضمن نمی دونستیم قیمتش چند میشه. من و اصغر دودل بودیم که بگیم کباب بیار یا نه، که سفارش ما حاضرشد. وقتی قیمت روفهمیدیم که خیلی نیست آه از دل هردومون بلند شد و ناکام و کباب نخورده از رستوران بیرون اومدیم. حاج اصغر بنده خدا بی خبرازقضیه ما رو رسوند جلسه و رفت. تاآخرشب من واصغرآرمک حسرت بوی کباب خوردیم. قضیه گذشت تا یک شب توی شلمچه داخل کمین زیر آتش سنگین گلوله و خمپاره یک دفعه اصغر یاد اون شب و کباب حوریا رو دوباره یادم آورد. دوباره حسرت خوردیم که چراخجالت کشیدیم و کباب نخوردیم، همون لحظه بهش گفتم اگر زنده برگشتیم، حتما یک روزمیریم حوریا دلی ازعزا درمیآریم.
همون جا با هم عهد بستیم که اگر یکیمون شهید شد، اون یکی باید بره بجاش دوپرس کباب بخوره. تقدیر رقم خورد و اصغر توی موقعیت حمزه شهید شد.(ماجرای شهادتش روقبلاگفتم) بعدازبرگشتن به بابل، دوسه ماهی داستان یادم رفته بود. یک شب شهید آرمک رو درست کنارخونه شون خواب دیدم، تر و تازه و کاملا واقعی. محکم بغلش کردم، توی خواب گرمی بدنش و سفتی عضلات ورزیدش رو حس میکردم و دل نداشتم ازش جدا شم. بهش گفتم اصغراینجا چه کارمیکنی؟(توی خواب می دونستم اون شهید شده) درجواب به من گفت دلم برای مادرم تنگ شده، اومدم بهش سربزنم. وقتی ازخواب بیدارشدم یک حال خوشی داشتم. اصلا مست وصال عزیزم شده بودم. کل روز توی کیف بودم.
یاد پیمان شلمچه افتادم و تصمیم گرفتم بهش عمل کنم. پیش خودم گفتم: چه کسی روببرم کباب بدم مثل اینه که اصغرکباب خورده؟ بدون هیچ شکی اسم عباس آرامی توی ذهنم حک شد. شب موقع نماز توی مسجد مومن آباد عباس رودیدم گفتم یک لباس خوشتیپ بپوش می خوام بریم مهمونی. عباس خندید گفت شوخی می کنی؟ گفتم نه، رفت وسریع برگشت سوار دوچرخه عباس رفتیم چلوکبابی حوریا. عباس شگفت زده بود ومتعجب ولی چیزی نگفت. غذا رو سفارش دادم. همشو با لذت تا آخر خورد. من هم بهش نگاه می کردم و ازخوردنش لذت میبردم.
بعد از غذا بهش گفتم می دونی چرا امروز اینجا نشستی و چلوکباب می خوری؟ گفت نه، با نگاه اشک آلودم گفتم: امروز توسهم آخرین چلوکباب نخورده ی اصغر تو دنیا رو خوردی. واقعا ما آدم های عادی با آرزوهای معمولی مثل هرجوون دیگه ای بودیم، که بعضی هامون سهم دنیاشون رونگرفته و نخورده پر کشیدند و رفتند. امیدوارم اصغر ارمک تو اون دنیا، سهمی از چلو کبابهاش برام نگه داشته باشه...!
روح همه ی شهیدان شاد وانشالله درجوارآقاشون متنعم....
راوی : اقای سید علی سید مهدیزاده

**********

با خاطره ای که آقای سید علی سید مهدی زاده از نحوه شهادت شهید علی اصغر ارمک در اخرین خاطره ارسالی خود بیان نموده بود، آقای حاج رضا دادپور با خواندن مطلب ایشان بقیه صحنه ای که اقای مهدی زاده حضور نداشت با اینکه نوشتن در مورد شهید و لحظات شهادت برای همه رزمندگان سخت است با این حال حاج رضا دادپور زحمت کشیده و الباقی نحوه شهادت شهید علی اصغر ارمک را ارسال نمود که به همراه خاطره  عکس تیم پزشکی بیمارستان شهید بهشتی و شهید یحیی نژاد بابل که در آن روزها حضور موثری در جبهه های نبرد حق علیه باطل داشته اند را به نظر عزیزان خواهیم گذاشت. با تشکر از حاج رضا دادپور
آن روز تازه از خط برگشته بودم و طبق معمول در محوطه اورژانس شهید حاج علی احمدی مشغول کارهای گردان بودم که آمبولانس آژیر کشان به اورژانس نزدیک شد، همیشه تعدادی از نیروها برای حمل مجروح آماده کنار درب ورودی اورژانس بودند اما در این جور مواقع معمولا هر کدام از ما برای کمک احتمالی خودمان را به آمبولانس میرساندیم و من هم چون خیلی از بچه ها و دوستان بابلی توی شلمچه بودند با دیدن هرآمبولانسی بی اختیار دلم می ریخت و میگفتم نکنه یکی دیگه از دوستام شهید بشه، اون روز دیدم اونایی که دارن از آمبولانس پیاده میشن از بچه های بابل هستند و سراسیمه دارن یک مجروح را از آمبولانس تخلیه می کنند، به سرعت خودم رو به اونا رسوندم و پیگیر کار شدم، تیم پزشکی تمام تلاش خودشون رو انجام میدادن اما مجروح قبل از رسیدن به اورژانس به عروج رفته بود، چون شلوغ شده بود و من هم صورت مجروح رو ندیده بودم از بچه ها که الان یادم  نمیاد کیا بودن سوال کردم: این کیه که آوردین؟ با گریه گفتن : اصغر آرمک. آه از نهادم برآمد. زحمات تیم پزشکی دیگه فایده نداشت، شهید شده بود. اونایی که با اصغر آمده بودند پیکر بی جان اصغر را به بچه های تعاون سپردند و با گریه رفتند. حالا من مانده بودم و اصغر، بچه های تعاون جنازه را به بیرون درب اورژانس آوردند و روی زمین گذاشتند تا وانت بیاد و ببره، اما من هر کاری کردم نتونستم ازش جدا بشم، کنار جنازه نشستم، لباسش را مرتب کردم و برگه سینه را بستم، مقداری آب آوردم و با پنبه خون های صورت اصغر رو پاک کردم، شانه خودم را از جیبم در آوردم و موهای اصغر را شانه کردم و در همین بین با خودم میگفتم که چطور خبر شهادت اصغر را به بچه محلشون یعنی سید سجاد ایزدهی بدم، شاید در این افکار غرق بودم و بدون توجه به اطراف با بدن بی جان شهید آرمک بقول معروف حال می کردم که متوجه شدم سید سجاد کنارم ایستاده و با تعجب به من نگاه میکنه. رضا جان این کیه که اینجور داری باهاش رفتار میکنی؟ گفتم: سیدجان بچه محلت رو نمیشناسی؟ نگاهی کرد و گفت: نه بگو کیه. گفتم : اصغر آرمک . زانوهاش بی حس شد و کنار جنازه زانو زد. و با هم گریه میکردیم. ماشین حمل شهدا آمد و جنازه اصغر را تحویل دادیم و درخیال خودمان می گفتیم که زود است ما هم به شما محلق بشیم اما زهی خیال باطل. یا علی (ع)
******
جهنم شلمچه دروازه بهشت(قسمت اول)
در نوزدهم دی ماه 1365عملیات گسترده ای در منطقه عمومی شلمچه آغاز شد. با نام کربلای 5 که دراین عملیات لشکر 25 کربلا نیز یکی از لشکرهای عمل کننده و خط شکن درشب عملیات بود. گردان ما (حمزه سیدالشهدا(ع) ) نیز برای ادامه عملیات وارد منطقه شد. در روز دوم عملیات اتوبوس هایی جهت انتقال ما از هفت تپه مقر لشکر25 کربلا به منطقه عملیاتی شلمچه آماده شده بودند. نزدیکی های غروب آفتاب من ومحسن جلالی و شهید علی قانعی و شهید اصغرآرمک درگوشه ای دست درگردن هم مشغول خدا حافظی بودیم. اشک پهنای صورتمان را خیس کرده بود و ما درحال وداع آخر و قول قرارهایی بودیم که به هم می دادیم مثلا این که هرکدام شهید شد دیگری راشفاعت کند. من و شهید علی قانعی و شهید آرمک ازیک گردان بودیم و محسن از گردان دیگر بود.درآن شب گردان ما جهت انجام عملیات عازم خط مقدم بود. و درحقیقت محسن داشت با ماخداحافظی می کرد. فرمانده دسته شهید ابراهیم جهان بین دستورسوارشدن داد. من وعلی روی محسن را بوسیدیم واو را محکم درآغوش گرفتیم. مثل سه برادر و یا شاید حتی نزدیک تراز برادران واقعی بودیم. اتوبوس ها حرکت کردند و در تاریکی شب برای مخفی ماندن از چشم دشمن با چراغ خاموش وارد منطقه شدیم. در یک مکان نامشخص از اتوبوس ها پیاده و در سنگر های کوچک که از قبل آماده شده بود مستقرشدیم. بعد از نماز صبح دراطراف ماچندین توپ و خمپاره 120 اصابت کرد. معلوم شد فاصله ما تا خط مقدم زیاد است. حدود ساعت هفت صبح با صدای یک انفجار شدید از نزدیکی سنگرمان ازخواب پریدم. صدای شلیک موشک ضدهوایی بود. که یک فروند هواپیما ی عراقی را درجا سرنگون کرد. چند لحظه بعد صدای شلیک دوم نیز آمد وهواپیمای بعدی نیزسقوط کرد. برای ما جای تعجب بود که هواپیما های عراقی (مثل ماست) سقوط می کردند. این بار خلبان هواپیما باچتر نجات از هواپیما بیرون پرید ولی چهار لول ضد هوایی هنوز روی آن شلیک میکرد خلبان بالاخره به زمین رسید و یک ماشین جیپ آهو بطرف اورفت تا خلبان را اسیر کند. ساعت نه صبح چند دستگاه کمپرسی بنز مایلر گروهان ما را سوار کردند. کیپ تا کیپ قسمت بار از نیرو پرشده بود و در یک جاده سنگلاخی کامیون با سرعت وحشتناک حرکت می کرد. اسلحه بچه ها به سروصورت هم می خورد و صدای(آخ اوخ) همه بلند بود. حتی چند نفر ازناحیه صورت زخمی شدند. بعد از نیم ساعت ما را دریک جاده که دریک طرف آن خاکریز طولانی و مرتفع داشت پیاده کردند و درسوله هایی مستقر شدیم. روز را درآن مکان گذراندیم. با تاریک شدن هوا چند جیپ تویوتا برای انتقال ما به خط آمدند و ما را به پشت دریاچه بزرگی که عراقی ها برای مانع ایجاد کرده بودند رساندند. من وعلی قانعی واصغرآرمک کنارهم بودیم. ناگهان توجه بچه ها به یک گوشه جلب شد. جنازه چند شهید را کنارهم به خط کرده بودند. بچه ها با دیدن جنازه ها که دریک گوشه انداخته شده بودند شوک شدند. یکی زیر لب گفت مار و هم همین طور یک گوشه رها خواهند کرد......

 

ویدئوها

صداها

کاربران آنلاین4
بازدیدکنندگان امروز 260
بازدیدکنندگان دیروز 590
کل بازدید ها 742480